به
آتوسا دختر کورش گفتند : مردی پنج پسرش در راه ایران شهید شده اند او
اکنون در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد
دختر فرمانروای ایران با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی
رنگ و رو ، که گویی توفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر
صندلی چوبی نشسته است پیش می آید و می گوید خوش آمدید آتوسا می گوید شنیده ام پنج فرزندت را در جنگ از دست داده ای ؟ و آن مرد می گوید همسرم هم از غم آنها از دنیا رفت . آتوسا
می گوید می دانم هیچ کمکی نمی تواند جای آنچه را که از دست داده ای بگیرد
اما خوشحال می شویم کاری انجام دهیم که از رنج و اندوهت بکاهد . پیرمرد بی درنگ می گوید اجازه دهید به سربازان ایران در باختر کشور بپیوندم . می خواهم برای ایران فدا شوم . آتوسا چشم هایش خیس اشک می شود و به همراهانش می گوید در وجود این مرد لشکری دیگر می بینم . دو ماه بعد به آتوسا خبر می دهند آن پیر مرد مو سفید هم جانش را برای میهن از دست داد . آتوسا چنان گریست که چشمانش سرخ شده بود . او می گفت مردان برآزنده ایی همچون او هیچگاه کشته نمی شوند آنها آموزگاران ما هستند . و به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است. آن پیرمرد هم ارزش میهن را می دانست و تا آخرین دمادم زندگی برای نگاهبانی از آن کوشید .
منبع:http://bazkhord.sepehrblog.ir/more-13338.html
|