خلوت گزیده

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟

خلوت گزیده

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟

به مناسبت روز بزرگداشت خواجه حافظ شیرازی

تفالی زدیم به دیوان خواجه تا یادی از او کرده باشیم و یادآوری این روز به شما:  

 

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد

عارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود

یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید

کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم

اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار

هر که در دایره گردش ایام افتاد

در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی

کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت

کان که شدکشته اونیک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است

این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی

زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

 

سفر بخیر !!!

 

 - «به کجا چنین شتابان؟»

گَوَن از نسیم پرسید.- «دل من گرفته زینجا،
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
- «همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم....»

 

- «به کجا چنین شتابان؟»
- «به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم.»
- «سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه ها، به باران،
برسان سلام ما را.»

ولادت قرآن ناطق بر پیروان راستینش گرامی باد

هر کس که محبت علی (ع) در دل اوست

وآنکس که عنایت علی (ع) شامل اوست

با دست بریده گر به دریا افتد

بالله نشود غرق علی (ع) ساحل اوست


 

خورشید ولا سر زده از بام علی (ع)

مرغ دل من اسیر بر دام علی (ع)

با دست خدا نوشته شد روز ازل

بر لوح دل عاشق من نام علی (ع)

کعبـــــــــــــــــــــه !!!


بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان          کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان

اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان          پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی

 

در اینجا باده مینوشی ، در آنجا خرقه می پوشی ، چرا بیهوده میکوشی

در اینجا مـــــردم آزاری ، در آنجا از گنـــــــــــــه آری ، نمی دانم چه پنداری

 

در اینجــا همـــدم و همسایــــه است در رنــج و بیمــاری

تو آنجا در پی یاری

چــه پنـــداری کجــــا وی از تـــو می خواهـد چنین کــاری

 

چه پیغــامـــی که جــز بــا یــک زبــــان گفتـــن نمی داند

چه ســلطانی که جــز در خـــانـــه اش خفتــن نمی داند

چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند

 

به دنبال چه می گردی که حیرانی

خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی

 

همـــای از جــــان خـــود سیری           کـــه خـــامـــوشی نمی گیـــری

لبت را چون لبــــان فرخی دوزند           تو را در آتش اندیشه ات سوزند

هــــــــزاران فتنـــــــه انگیـــــــزند           تــــو را بـــر سر در میخانه آویزند


« شعر آهنگ از همای »

تفالی به دیوان شیخ ...

گر چه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم
گنج در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقه گنهیم
شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آیینه رخ چو مهیم  

شاه بیدار بخت را هر شب 
ما نگهبان افسر و کلهیم
گو غنیمت شمار صحبت ما 
که تو در خواب و ما به دیده گهیم
شاه منصور واقف است که ما 
روی همت به هر کجا که نهیم
دشمنان را ز خون کفن سازیم
 
دوستان را قبای فتح دهیم
رنگ تزویر پیش ما نبود 
شیر سرخیم و افعی سیهیم
وام حافظ بگو که بازدهند
 کرده‌ای اعتراف و ما گوهیم

مسافر مدینه

ای مهربان سبز!

وقتی که از مدینه به خاور شتافتی

در زیر گام های بلند و کشیده ات

این خاک مردخیز کهنسال یکه خورد

در زیر بار شرم نگاه تو ای نجیب

مهراوه با تمام شکوهش شکسته شد

صدبار مرد و مرد

اما دریغ و درد، گرگان هار قوم

هرم حضور سبز تو را ای غریب توس!

حرمت نداشتند

این قوم شب پرست، این میزبان پست

با خوشه های زهر

شیطان صفت به حرمت تو پا گذاشتند

ای بی نشان سبز!

آن روز صبح، وقتی که شاخه های سپیده شکوفه زد

آندم که طبل های هیاهو میان شهر

با صد زبان حکایت بیدار می زدند

دستان استجابت تو ای سفیر عشق

در شعله های درد، نیلوفرانه پنجه به دیوار می زدند

آن روز غربت تو، دل عرش را شکافت

اما حریم تو، امروز آشنای غریبان خسته است

آن روز خود غریب گذشتی از این دیار

اما کنون ببین

دل ها دخیل پنجره غربت تو اند!

یعنی طواف تو،

حجی برای سینه از غم شکسته است.


شهادت آفتاب هشتم امامت حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) تسلیت باد

نجوا با امام (ره)

فتنه همچون گرگ بیدار و شبی آشفته بود

ابر شیطان در مه تردید بهمن خفته بود

نسل خنجر خورده با شیطان تبانی می نمود

سگ پرستی گرگ ها را دیده بانی می نمود

غنچه های یاس زسر چکمه پرپر می شدند

لاله ها هم یک یه یک تسلیم خنجر می شدند

ناگهان از آن سوی غربت نگار آمد پدید

در زمستان یک نشانی از بهار آمد پدید

فصل طغیان، فصل عصیان، فصل شیطان ها گذشت

روزهای بی سرانجامی انسان ها گذشت

آمدی و با حضورت مشق شب را خط زدی

پرتوی از نور بر کاشانه ظلمت زدی

شعله "امن یجیبت" در دل شب درگرفت

مکتب سرخ شهادت عاشقی از سر گرفت

ای حضورت انعکاس سادگی، لبخند یاس

در وجودت یک جهان آزادگی، فرزند یاس

از تبار عشق بودی و تو را نشناختیم

اعتبار عشق بودی و تو را نشناختیم

بر دل آیینه ها اینک غبار افتاده است

آرمان های بلند از اعتبار افتاده است

بی حضور تو بلور مرد بودن ها شکست

سنت غم، از دل زخمی زدودن ها شکست

سر به بازار خوارج گاه و بی گه می زنیم

تشنه ایم و بر سراب عدل، له له می زنیم

مانده ایم و حسرت آن روزها را می خوریم

حسرت خورشیدهای باخدا را می خوریم

نعش های زرد بر روی زمین جا مانده است

وحشی طوفان در این هنگامه تنها مانده است

دل خوشیم ای وای بر پس مانده عشق و جنون

خالی از فریاد فرهاد است کوه بیستون

آه اینک در ستیز آتش و نان می رویم

رو به سوی وادی قحطی ایمان می رویم

وای می ترسم از آن روزی که گمراهم کنند

دکّه های دین فروشی غافل از راهم کنند

این هجوم ملتهب در خویش می کوبد مرا

از میان خاطرات سبز می روبد مرا

آه، آن سوی هبوط آیا عروجی مانده است؟

زین همه آشفتگی راه خروجی مانده است؟

ای رفیق روشن آیینه یک بار دگر

می شود آغاز بنمایی تو پیکار دگر؟

می شود چشم شفق را باز بارانی کنی؟

می شود دریای ایمان را تو طوفانی کنی؟

رنگی از پیراهن گل بر بهار ما بزن

جرعه سبز کرامت را به کار ما بزن

ای شکوه کوه در مه پاک کن ابهام را

ای اهورا مرهمی ده غربت اسلام را !!!

زینب زین اب است

دیر شد چون برای تماشای مسابقات روبات های جنگجو رفته بودم قاین، اربعین رو بهتون تسلیت می گم و شعری رو که در وصف حضرت زینب (س) سرودم تقدیمتون می کنم.


با قلم می خواستم سیری در این دنیا کنم

 تا که زیباتر ز "زینب" واژه ای پیدا کنم

کوه را گفتم‏که از تو با صلابت‏ترکجاست؟

گفت کوه استقامت دختر شیرخداست

چشم را گفتم که آیا پاک‏تر از آب هست؟

 گفت آری‏،‏ قلب زینب نقش هرآبی شکست

شمس را گفتم که زیباتر ‏ز نورت، نور  چیست؟

گفت نورانی‏تر از سیمای زینب نور نیست

خواستم از عقل خود تا گوهری پیدا کند

 صبر و ایمان و وفا و عشق را معنا کند

گفت زینب، عشق را مبهوت و حیران کرده است

 پرچم دین را به پا بر بام کیوان کرده است

دختری کز علم و حکمت، مرتضی را زیور است

 همچو زهرا مادرش، بر هر دو عالم سرور است

آسمانی کز شکوهش کربلا معنا گرفت

خطبه های آتشینش، عزت اعدا گرفت

بین سیارات، دیدم آفتابی در شب است

با تمام قدرتم گفتم که زینب، زینب است

شعر از: منیره صالح نیا

درون معبد هستی...

بشر، در گوشة محراب خواهش های جان افروز

نشسته در پس سجادة صد نقش حسرت های هستی سوز

به دستش خوشة پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ

نگاهی می کند، سوی خدا، از آرزو لبریز

به زاری از ته دل یک «دلم می خواست» می گوید

شب و روزش دریغ رفته و ای کاش آینده است. 

ادامه مطلب ...

غزل سبز در مدح سقای کربلا

ای آشناترین غزل عارفان سبز

معشوق دلربای دل عاشقان سبز

دستان روزگار شکوهش شکسته شد

در پیش دست سبز تو ای قهرمان سبز

در پیشگاه توسن تو چرخ روزگار

باید به کف مدام بگیرد عنان سبز

ناهید سجده کرد و قمر بوسه زد مدام

بر آن دو چشم روشن و پولک نشان سبز

تا پر کشیده ای سوی معراج آرزو

از هم گسست رشته هفت آسمان سبز

تو باب فضل و بخششی و ماه اهل بیت

ما سر نهاده ایم بر آن آستان سبز

خرگاه این جهان به لوای تو قائم است

پرچم به دوش وادی جان بر کفان سبز

ما را بده تو باده ای از جام معرفت

ساقی تشنه کام جگر تشنه گان سبز

ای ماه هاشمی که شد از خون سرخ تو

صحرای خشک کرببلا بوستان سبز

دانم که روز واقعه در آفتاب حشر

از بهر عاشقان بزنی سایبان سبز

صد آفرین که بر حرم آل مصطفی

چون نوکر حسین تو شدی پاسبان سبز

احرام مکه را کفن خویش کرده ای

روز دهم به قتلگه حاجیان سبز

نام تو با وفا و شجاعت شده قرین

سیمرغ آشیانه لب تشنگان سبز

صالح نیا ست قاصر اوصاف حضرتت

ای آشنا ترین غزل عارفان سبز

 

شعر از : خواهرم