خجالت میکشی دلت شوربزند برای جوجه قمریهایی که مادرشان برنگشته
فکرمیکنی آبرویت میرود اگر یکروز مردم ــ
همانهایی که خیلی بزرگ شده اند ــ دلشوره های قلبت را ببینند و بتو بخندند
وقتی بزرگ میشوی ، دیگر نمیترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید ، حتی دلت نمیخواهد
پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمیکنی برای آسمان که دلش گرفته ، حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید و اشکهای آسمان را پاک میکردی !
وقتی بزرگ میشوی ، قدت کوتاه میشود
،آسمان بالا میرود و تودیگر دستت به ابرها نمیرسد، و برایت مهم نیست که توی کوچه
پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی میکنند
آنها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی ، وماه ـ هم بازی قدیم توـ آنقدر
کمرنگ میشود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی ، پیدایش نمیکنی !
وقتی بزرگ میشوی ، دور قلبت سیم خاردار میکشی وتمام پروانه ها رابیرون میکنی
وهمراه بزرگترهای دیگر در مراسم تدفین درختها شرکت میکنی
وفاتحه تمام آوازها وپرنده ها را می
خوانی !
ویکروز یادت می افتد که سالهاست تو چشمانت را گم کرده ای ودستانت را در کوچه های
کودکی جا گذاشته ای !
آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....
فردای آنروز تو را به خاک میدهند
و میگویند :
خیلی بزرگ شده بود
.
.
.
منبع: نمی دونم